توس ۸۱ به مشهدقلی معروف است. گذرت به این خیابان که بیفتد پیرمردهایی را میبینی که مقابل مسجد در سایه نشستهاند و با هم خوش و بش میکنند. آنها همدیگر را با اسم کوچک صدا میزنند. همدیگر را حاجی خطاب میکنند و از حال و روز هم جویا میشوند. این نشان میدهند سالهاست در این کوچه و خیابان زندگی کردهاند و با هم پیر شدهاند. حاجحسین دستش را پشت سرش زده و کنار همسرش راه میرود. خانم وظیفهدان، همسر حاجحسین، گوشه چادر رنگیاش را به دندان میگیرد و برای جواب دادن به هر کدام از سؤالهای ما اول به حاجی نگاه میکند. آنها به نوعی شناسنامه مشهدقلی هستند.
این پیرمردها و پیرزنهای مشهدقلی هر کدامشان روایتی از محلهشان دارند. آنها روند روستا به شهر شدن این محله را خوب به خاطر دارند. بین صحبتهایشان هر کدام خاطرهای به یاد میآورد و گاهی با هم خاطرات مشترکشان را مرور میکنند. «یادت هست حاجحسین ارباب چطور به مردم تشر میزد؟» حاجحسین چشمهایش را ریز و با سر حرف حاجآقا نودهی را تأیید میکند. این گزارش گذری به گذشته محله مشهدقلی است. خاطرات خیلی از اهالی با خواندن این گزارش زنده خواهد شد. دو نفر از پیرمردها را در مسجد جوادالائمه (ع) میبینیم و حاجحسین باغبون را هم در خانهاش ملاقات میکنیم. آنچه میخوانید حاصل گشت و گذار چند ساعته ما در مشهدقلی و صحبت با بزرگترهای باصفای محله است.
پیرمرد کت و شلوار قهوهای رنگی به تن دارد. خندهرو است و گوشهایش خوب نمیشنود. هر سؤال را چند باری تکرار میکنم تا متوجه حرفهایم بشود. با حوصله و شمرده شمرده جوابم را میدهد. وقتی میگویم شنیدهایم این محله سالها پیش مرشدقلی بوده و به مرور و در محاوره عامه مشهدقلی شده است با سر تأیید میکند و میگوید: همین طور است، اما این موضوع شاید به بیش از ۱۰۰ سال پیش برمیگردد. من ۸۳ سال از خدا عمر گرفتهام، از وقتی به خاطر دارم این محله مشهدقلی نام داشت با این حال پدرم و خیلی از پیرمردهای این محله میگفتند که سالهای پیش مرشدی ساکن توس ۸۱ بود و به خاطر آن مرشد که اتفاقا آدم خیری بود محله به مرشدقلی معروف شد. اما رفته رفته مرشدقلی جایش را به مشهدقلی داد و حالا سالهاست که به این خیابان مشهدقلی میگویند.
علی اکبر نودهی از خاطرات کودکیاش میگوید: «این محله سه قلعه داشت. همین روبهروی مسجد جوادالائمه در یکی از قلعهها بود. هر سه قلعه به نام مشهدقلی خوانده میشد و اسم جدایی نداشت.»
او کدخدایی را به خاطر میآورد که گرهگشای کار مردم بود: «کدخدا غلامحسین کرمانینژاد محله را اداره میکرد. هر سال یک روز مردم محله روی زمینش کار میکردند. او هم کار اداری محله را انجام میداد اگر هر کدام از اهالی مشکلی برایش پیش میآمد و پایش به دادگاه و پاسگاه باز میشد خودش را میرساند.»
این قدیمی محله مشهدقلی اینطور خاطراتش را پی میگیرد: «کدخدا غلام حسین بین اهالی محله میانجیگری میکرد. خاطرم هست اگر دعوایی میشد خودش را میرساند و با دو طرف دعوا جداگانه حرف میزد. اهالی روی حرفش حرف نمیزدند و اگر حکمی میداد نه نمیگفتند. او هر طور بودغائله را میخواباند و نمیگذاشت دعوا بالا بگیرد.»
همه زمینهای مشهدقلی به ارباب تعلق داشت و مردم به نوعی برای او کار میکردند: «زمینهای مشهدقلی متعلق به ارباب کدیور بود. طاهری نامی هم بود که مدیر مسجد گوهرشاد بود و ملاک زمینهای این محله بودند. در محله نصف مردم کشاورزی میکردند و روی زمینهای ارباب مشغول بودند. افرادی هم حضور داشتند که به آفتابنشین معروف بودند. آنها مقابل آفتاب مینشستند و بیشتر روزهای سال بیکار بودند. به نوعی کارگر سرگذر محسوب میشدند، اگر کاری بود میرفتند و اگر نبود هم بیکار مقابل آفتاب مینشستند و روزشان را شب میکردند.»
او اینطور ادامه میدهد: «تابستان که میشد مردم برای دروی گندم سر زمین میرفتند. هر کدام از روستاییها که ۱۰۰ من گندم درو میکرد نان زمستانش را در میآورد. یک گوسفند هم میخرید و برای زمستان چاق میکرد. با همین آرد و گوسفند روزی زمستان که کاری نبود در میآمد. مردم گندمها را آرد میکردند و در کندویی که سه خروار آرد در آنجا میشد میگذاشتند، چون خانهها گلی بود و موش هم زیاد، گندمها را نمک میزدند تا از موشها در امان بماند.»
نودهی ۵۰ سال از عمرش را خادم مسجد جوادالائمه (ع) بود و از گوشه گوشه مسجد خاطره دارد. گوشهای از مسجد را با انگشت نشان میدهد و میگوید: «مسجد اول ۱۰۰ متر مساحت داشت. پشت مسجد انبار گندم متعلق به شرکت تعاونی بود. کدخدا جلوی مسجد را پر از گوسفند کرده بود و در اتاق بزرگی کنار مسجد هم چغندر نگه میداشت تا چغندرها را به گوسفندانش بدهند. بوی گوسفند در مسجد میپیچید.
وقتی هوا گرم بود گوسفندها یک جور برای مسجد مزاحمت داشتند و بوی بد و مگس امان نمازگزاران را میبرید و زمستان هم یک جور. چون پشگل گوسفندان با گل مخلوط میشد و وجود گوسفندان به گل و شل شدن جلوی مسجد اضافه میکرد. سقف مسجد چوبی بود و مقابل مسجد هم بالکن چوبیای داشتیم بالاخره دلمان را به دریا زدیم و از کدخدا خواستیم گوسفندانش را از مقابل مسجد ببرد. او هم به خاطر اینکه آدم معتقدی بود و میدانست برای نمازگزاران زحمت ایجاد شده است، قبول کرد.»
وقتی از نودهی میخواهیم از خاطراتش درباره ارباب بیشتر برایمان بگوید، روی صندلی جابهجا میشود و استکان چای توی دستش را روی میز کوچک کنارش میگذارد و میگوید: «خاطرم هست ارباب روی اسب سوار میشد و میان زمینهایش برای سرکشی حاضر میشد. آن وقتها مثل الان که نبود. بیشتر این محله زمین کشاورزی بود کلا ۵۰ تا ۶۰ خانوار در سه قلعه زندگی میکردند. بقیه روستا زمین زراعی بود. ارباب روی اسبش به کار روستاییها نظارت میکرد اگر هر کدامشان درست زمین را شخم نمیزد از دست ارباب کتک میخورد.»
تابستان هر کدام از روستاییها که ۱۰۰ من گندم درو میکرد نان زمستانش را در میآورد. یک گوسفند هم میخرید و برای زمستان چاق میکرد. با همین آرد و گوسفند روزی زمستان که کاری نبود در میآمد
نودهی از شغلی به نام سالاری یاد میکند. فردی که میراب بود و زمان رسیدن آب به هر زمین را مشخص میکرد و در زمان مقرر با بیل مسیر رسیدن آب به زمینها را مسدود میکرد: «در روستا ۴ سرسالار داشتیم. یعنی هر ۶ سالار و دهقان یک سرسالار داشت. سرسالار به عملکرد میرابها یا همان سالارها رسیدگی میکرد.»
ارباب همانطور که سختگیر بود گاهی نیز از محبتش اهالی را بینصیب نمیگذاشت: «اگر ارباب میدید زمین زراعیاش محصول خوبی داده است، دهقانش را تشویق میکرد و در بیشتر مواقع یک کت و شلوار به او پاداش میداد یا اگر ارباب در روستا دور میزد و میدید تعداد آفتابنشینها زیاد است، عصبانی میشد، به ویژه که اگر جوانها بین آفتابنشینها بودند حتما صدایش در میآمد و میپرسید فلانی چرا بیکاری و سرکار نرفتهای؟ اگر بهانه میآورد که حتما ارباب تنبیهش میکرد، اما دیده بودم که جوان بیکار میگفت بیمارم و نتوانستهام سرکار بروم. ارباب میگفت چرا نگفتی کدخدا تو را دکتر ببرد. فوری دستور میداد جوان را به شهر ببرند و حتما به بیماریاش رسیدگی شود.»
نودهی از شبهای خوش مشهدقلی هم میگوید: «قدیم مردم با هم مهربانتر بودند، امکانات نبود، اما بیشتر از حال هم خبر داشتیم. شبهای زمستان در خانه آدمهای باسواد جمع میشدیم، آنها کتاب میخواندند و ما گوش میکردیم. یادم هست خانه یکی از همین روستاییها بودیم. او کتابی درباره پیشگویی داشت. او برایمان خواند که یک روز یک روحانی میآید و ما از این زندگی ارباب و رعیتی خلاص میشویم. خاطرم هست از روی کتاب میخواند که ما صاحب زمین و ملک میشویم. آن زمان هیچ وقت این پیشگویی را باور نکردم. با خودم میگفتم مگر میشود ما از خودمان ملک داشته باشیم؟ عید که میشد مردم خوشحال بودند و به هم میگفتند خوشحال باشیم که عید آمده است و میخواهیم شب عید پلو بخوریم حالا با این همه نعمت و فراوانی باید روزی هزار بار خدا را شکر کنیم.»
پیرمرد دستش را به آسمان بلند میکند و در حالی که صدایش میلرزد چند بار پشت سر هم خدا را شکر میکند.
«در روستا آسیاب آبی داشتیم. لب جاده جوی آب بود. این جوی از آب رودخانه چشمهگیلاس پر میشد. ارباب در باغ ساختمانی داشت و در دل باغ آب انباری. وقتی آب قنات میآمد ارباب آب انبارش را پر میکرد، وقتی آب جوی سر جاده راهش بسته بود و آب در محله نبود از آب انبار ارباب آب بر میداشتیم. در باغ ارباب، درختان بزرگی بود یک روز به ارباب گفتند یکی از درختان جایش مناسب نیست و بهتر قطع شود ارباب گفته بود اگر هموزنش طلا بدهید، نمیگذارم درخت را قطع کنید.»
اینها گفتههای یدالله پاینده، ۸۱ ساله بزرگ شده مشهدقلی است. این قدیمی محله درباره ارباب و زمینهایش میگوید: «از خیلی قدیمتر زمینهای مشهدقلی متعلق به اعتمادزاده، ارباب پاچنار، بود. اعتمادزاده مشهدقلی را به دخترانش داده بود. در واقع کدیور، شوهر یکی از دختران اعتمادزاده بود. آنها سرشان به تنشان میارزید. هر چه ارباب میگفت ما میگفتیم چشم. اگر یکی از اهالی بالای حرفش حرف میزد، فوری دستور میداد اسباب و اثاثیهاش را توی کوچه بریزند. انگار ما برده بودیم.»
این پیرمرد به فردی اشاره میکند که کارهای اداری ارباب را انجام میداد: «داروغهای در روستا بود که سرپرستی املاک ارباب را بر عهده داشت. ارباب کلا تابستان را در روستا بود و بقیه ایام سال داروغه در قسمتی از باغ ارباب زندگی میکرد و حواسش به امورات روستا بود.»
او کدیور را اینطور توصیف میکند: «ارباب قد بلند و چشمهای درشتی داشت. آنقدر جذبه داشت و ما از او میترسیدیم که وقتی در روستا دور میزد در خانههایمان قایم میشدیم که او را نبینیم. زن و بچهاش در شهر زندگی میکردند. کدیور در شهر خانه بزرگی داشت. فقط تابستانها برای تفریح با درشکه به روستا میآمدند و در باغشان بودند. شوهر خواهرم کشاورز بود. با کدیور کاری داشت که من را هم با خودش برد. باغش را از نزدیک دیدیم. چقدر قشنگ و مجلل بود. یکی از زن و شوهرهای روستا در باغ سرایدار بودند و در همان باغ زندگی میکردند. وقتی ارباب به همراه زن و بچههایش به باغ میآمدند کار این زن و شوهر زیاد میشد.» حرف از زن و شوهر و باغ که شد از او میپرسم آن وقتها چه لوازمی به دخترها برای جهاز داده میشد، میخندد و میگوید: «یک صندوق، یک سینی، سه چهار قابلمه و ظرف مسی کل جهیزیه عروس بود. مردم پول نداشتند. مهریه دخترها هم هزار تومان بیشتر نبود البته هزار تومان آن وقتها با الان خیلی فرق داشت. با هزار تومان میشد ۲ هزار متر زمین خرید.»
پاینده هم ۳قلعه معروف روستا را به خاطر میآورد و میگوید: «هر قلعه یک در بزرگ داشت. شبها در قلعه را میبستند. قلعهها نگهبان نداشت، اما کلیدداری داشت که شبها وظیفهاش بستن در قلعه بود. از ساعت ۹ شب در قلعه بسته میشد و صبح اول وقت هم در قلعه را باز میکردند و رفت وآمد شروع میشد.» این پیرمرد محله مشهدقلی ادامه میدهد: «اگر کسی بیمار میشد با الاغ او را به شهر میرساندند. از اینجا تا شهر و مطب اولین دکتر ۱۰ کیلومتر راه بود. اگر زنی در حال زایمان بود از بهرآباد برایش با الاغ قابله میآوردند. اما ارباب درشکه داشت و با درشکه از شهر به مشهدقلی میآمد.»
حسین اژدری معروف به حاجحسین باغبون از باغبانهای قدیم محله مشهدقلی ۸۲سال دارد. برای دیدن او و همسرش که پیرزن محجوبی است به خانهاش میرویم. پلههای بلند و چوبی خانه هنوز حال و هوای خانه روستایی را به رخ میکشید. بر خلاف بیرون خانه که سنگکاری و به روز است داخل خانه نمای خانههای روستایی و قدیمی را دارد. با وارد شدن به حیاط چشمانداز زمینی بزرگ پیشرو قرار دارد. روی ایوان خانه حاج حسین قسمت زیادی از مشهدقلی را میتوان دید. حاج حسین باغبون زمینهای اطراف را نشانمان میدهد.
او با گلایه از ما میخواهد پیگیری کنیم شهرداری حواسش به کارتنخوابها باشد. حاجحسین سری به تأسف تکان و با انگشت پشت دیوار خانهاش را نشان میدهد و میگوید که کارتنخوابها زمین را سوراخ میکنند و شبها در آن میخوابند. جاهایی از دیوار را هم نشانمان میدهد که از سیاهی روی دیوار میشود فهمید که مقابلش آتش روشن کردهاند و مواد مصرف شده است. او دلش به حال جوانها میسوزد.
خاطرات حاجحسین از مشهدقلی به دورانی برمیگردد که این محله ۳قلعه داشت: «من و همسرم وقتی از روستایمان در طرقبه به مشهدقلی آمدیم محله مثل حالا آباد نبود. تا چشم کار میکرد همه جا پر از زمین کشاورزی بود. ۵۷ سال پیش که من به این محله آمدم اینجا ۳قلعه داشت. شب که میشد، در قلعه را میبستند و روز باز میکردند. ما هم در یکی از این ۳قلعه زندگی میکردیم. درکل این ۳قلعه ۶۰خانوار داشت که با آمدن ما شد ۶۱خانوار.»
حاج حسین باغبون در واقع برای کار به این محله آمده بود. آمده بود تا از استعدادش در حوزه باغبانی و کشاورزی که از پدر و پدربزرگش به ارث برده بود، بهره ببرد و در زمینهای فراوان مشهدقلی کار کند و زندگیاش را بچرخاند. آنطورکه حاجحسین میگوید، یکی از زمیندارهای بزرگ آن دوران، میگردد و حاجحسین را پیدا میکند و به او پیشنهاد میدهد که برای کار بر سر زمینهایش به مشهدقلی برود، او هم قبول میکند بار و بندیلش را میبندد و برای کار از مایان طرقبه به مشهدقلی نقل مکان میکند. حالا او یکی از زمینداران مشهدقلی است.
هر قلعه یک در بزرگ داشت. از ساعت ۹ شب در قلعه را میبستند. قلعهها نگهبان نداشت، اما کلیدداری داشت که شبها وظیفهاش بستن در قلعه بود و روزها باز کردن آن
خاطرات حاجحسین اژدری به زمانی برمیگردد که زمینها ارباب و رعیتی اداره میشد: «آن طوری که در فیلمها نشان میدهند، اربابها همه هم بد نبودند. اربابهایی که در مشهدقلی زمین داشتند، دو زن بودند و یک مرد. زنها مؤمن و وجوهات بِده بودند و آقای ارباب هم آدم بسیار خوبی بود. آنها پیشنهاد دادند دو هکتار از زمینها را به من اجاره بدهند تا دلگرم کار شوم. مدام هم تأکید میکردند کشاورزِ زمینهای ما باید آبرومند زندگی کند.»
او در ادامه خاطراتش از اربابهایی که با آنها کار میکرد، میگوید: «یکی از این خانمها که بسیار متمول هم بود، به خانه ما آمد. همسرم برایش چای ریخت. وقت اذان ظهر بود. دیدیم قدسیخانم چای را کنار گذاشت و بلند شد. همسرم فکر کرد چای سرد شده است با خجالت چای را برداشت تا عوض کند. خانم ارباب گفت مگر صدای اذان را نمیشنوید؟ میخواهم نماز بخوانم، بعدِ نماز چایم را میخورم.»
اژدری ادامه میدهد: «در دو نوبت، زمینها را از اربابها گرفتند. یک نوبت زمان شاه بود و نوبت بعدی، بعد از انقلاب. زمینها بین مردم تقسیم شد و زندگی آنها رونق گرفت، با این حال من همین زمینی را که در آن زندگی میکنم، از صاحبش خریدم؛ چون فکر میکنم اگر صاحب زمین راضی نباشد، غصبی است و نماز و روزهای که بجا میآوریم، مشکل دارد.»
محله مشهدقلی به کانون شهید بصیرش معروف است. به خاطر حضور این شهید چند سالی است که به درخواست مردم محله مشهدقلی به شهید بصیر تغییر نام پیدا کرده است. هرچند هنوز خیلی از مردم این محله را به مشهدقلی میشناسند.
کانون شهید بصیر در مسجد جوادالائمه (ع) قرار دارد. همان مسجدی که حاج آقا نودهی ۵۰ سال در آن خادم است. آنطور که مردم میگویند با وجودی که شهید بصیر اسم و رسمی داشت، اما حاضر نمیشود از این محله نقل مکان کند.